با دستان خالی



این وبلاگ واگذار میشود!
منظورم همین وبلاگ خودم نیست. آخه من تازه وبلاگ نویسی‌ام رو شروع کروم. واقعیتش اینه که من نمیدونستم وبلاگ چیه. وقتی کتابی با این عنوان رو دیدم برایم خیلی جالب بود و رفتم سراغ وبلاگ نویسی.
حالا بگم براتون از این رمان که خیلی عجیبه. مخصوصا برای ما دهه نودی‌ها. آخه ما واقعا با فضای وبلاگ آشنا نیستیم ولی من که شروع کردم چند تا از دوستانم هم علاقه مند شدن و وبلاگ خودشون رو ساختن
یکی از دلایل جذابیت و عجیب بودن این کتاب این هست که فرمش،فرم یک کتاب معمولی نیست! شکل این کتاب شبیه یک وبلاگ هست. انگار داری از لپ‌تاپ یک وبلاگ رو دنبال میکنی. این کتاب نوشته‌ی آقای حسن زاده است. و روایت این کتاب از روز های ابتدایی جنگ شروع میشود. با یک دفترچه‌ی خاطرات درون قفس پرنده و یک دسته کلید که تعلیق اصلی داستان رو تشکیل میده. دختری به نام درنا مدیر این وبلاگ هست. درنا اسم وبلاگش رو میزاره دسته کلید.
(یک ماجرای خنده دار تعریف کنم؟ من وقتی بخش اول کتاب رو خوندم با عجله رفتم جست و جو کردم تا وبلاگ دسته کلید رو پیدا کنم. انقدر که داستان باورپذیر بود برایم)  
تشابه من با درنای داستان اینه که هردومون عضو کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان هستیم و هر دو علاقه مند به نوشتن. درنا دختر آبادانی هست که در ایستگاه هفت با آقای زال آشنا شد و اینطوری داستان دسته کلید شکل گرفت. در این کتاب انگار آقای حسن زاده خودشون رو کنار کشیدند و درنا رو به عنوان نویسنده معرفی کردند. من تازه شروع به خوندن کتاب های نوجوان کردم و این اولین کتاب داستان در داستانی بود که خوندم. داستان درباره‌ی مهاجرت و نابه‌سامانی هایی است که در موقع جنگ به وجود می‌آید.
داستان درباره‌ی خاطرات نوجوانی آقای زال هست که بعد از سالها دختری به نام درنا با آقای زال آشنا میشه و خاطرات او را در وبلاگ دسته کلید وارد میکنه. پدر زال،زال رو پیش مردی بنام قادر قناری که پرنده فروش است میگذاره اما قادرقناری برای زال بدسرپرست بود و زال رو خیلی اذیت میکرد. صاحب مغازه‌ی قادر قناری خانمی بنام توران خانم بود که این خانم رفتار خوبی با زال داشت و برایش مانند مادر بود. زال عاشق دختر توران خانم(فریبا) میشه. چند سال بعد جنگ شروع میشه و توران خانم و دخترانش ناچار به شهر دیگری مهاجرت میکنند تا از آسیب های جنگ دور بمانند و کلید خانه‌اشان رو به زال میدن. اما بعد از چند روز زال به اصرار قادر مجبور میشه به شهری دیگه مهاجرت کنه اونهم با تمام پرندگانی که در قفس و در مغازه‌ی قادر قناری بودن!
 اما زال احساس مسئولیت خاصی به دسته کلید داشت و حتی وقتی چهل سال از اون ماجرا میگذره این حس همچنان با او همراه هست.

                                                                                                                                                                                                           

حال و هوای این رمان در زمان جنگ ایران و عراق شکل گرفته و تلخی و سختی اون روزها رو برایمان تعریف میکند.عشق هایی که جنگ باعث گم شدن و جدایی شان شده است.
و دردناکترین قسمت داستان برای من داستان لطیف دوست آقای زال بود .پسربچه ای که تازه با سختی و سرکار رفتن توانسته بود یک دوچرخه بخرد .و روز دومی که خوشحال سوار بر دوچرخه رکاب میزد.خمپاره ای زده میشه و اون دیگه هیچوقت نمیتونه سوار دوچرخه اش بشود.برای همیشه شادی و خنده‌ی کودکانه‌اش از بین می‌رود.او هر دو پایش را از دست می‌دهد.و برای همیشه ویلچر دوچرخه اش می‌شود.


همه‌چیز با یک رویا شروع شد. بندر خرمشهر یکی از پر رونق ترین بندرها در ایران بود. چهل سال پیش رویای یه دیکتاتور به نام صدام‌حسین این بود ‌که این بندر زیبا و بزرگ خاورمیانه رو تصرف کنه. نقشه‌اش را هم کشید:در سه تا هفت روز با تمام تجهیزات(هوایی و زمینی) اهواز،خرمشهر،آبادان و سوسنگرد رو تصرف کنه تازه فکر میکرد عرب‌زبان های ایرانی هم به او کمک می‌کنند. چرا این‌طوری فکر می‌کرد؟ مگه میشه کسی دست از خاک و وطن خودش برداره و به دشمن کمک کنه؟
اتفاقی که افتاد خیلی عجیب بود! جنگ سال ۱۳۵۹ یا ۱۹۲۰ شروع شد اما سه هفته‌ای تمام نشد. در خرمشهر پانزده روز مردم ایرانی با دستانی خالی با کوکتل مولوتوف،نارنجک و تفنگ هایی که گلوله نداشتند، جنگیدند. نوجوانان،جوانان،ن و مردان همه باهم تلاش و مقاومت می‌کردند تا خرمشهرشان به دست دشمن نیفتند طوری که دشمن مجبور بود کوچه به کوچه و خونه به خونه با آنان بجنگد‌. درسته که ۵۷۵ روز خرمشهر در تصرف دشمن بود‌ اما دلاوران و نام آورانی بودند که در همون روز ها هم خوب فکر کردند و خوب عمل کردند. شاید بعضی ها در آن روز ها فکر میکردند که مگه میشه با دستانی خالی جلوی این همه تجهیزات دشمن ایستاد؟
ولی به جای دستان خالی مردم دو بال سبز شده بود. یکی امید و دیگری ایمان به خدا.
فکر ‌کنید چه شیرینی داره وقتی شهرتون آزاد بشه بعد از ۵۷۵ روز! اما اونقدر خون برای آزادی این شهر ریخته شد که دیگر خونین شهر صدایش میزدند و این جنگ برای آن رویای تاریک ادامه پیدا کرد.
نه یک سال و سه سال بلکه هشت سال .هشت سال دفاعی مقدس از خاک وطن.     
من جایی خوندم که طولانی ترین جنگ در قرن بیستم بود.


پست قبل در مورد نقاشی پیکاسو براتون گفتم.رفتید شاهکار نقاشی پیکاسو رو ببینید.با یک سرچ ساده میتونید پیداش کنید و ببینیدش.به دیکتاتوری که کشیده به چهره‌های تابلو دقت کنید.
جنگ و اتفاق‌هایی که در آن می‌افتد خیلی دردناک و وحشتناکه.
 یادتونه پست اول از کتاب هستی براتون نوشتم. جنگ شروع شده بود و همه‌ی شخصیت های رمان درگیر این جنگ شده بودند.باید از خودشون،خانواده‌اشان،شهرشان دفاع می‌کردن آن هم با دستان خالی.
فکر کنید واقعیت همین بوده! صدا‌های وحشتناکی رو از اطرافتون بشنوید و بعد آب خانه‌اتان قطع شود.
فکر کنید یکهو خانه‌ی همسایه‌اتان آوار بشه و درخت نخل خانه‌اتان بشکند.
بعد یکی یکی همسایه ها بارشون رو ببندن و از شهر دوست داشتنیشان بروند.
فکر کنید مجبور میشوید بدون اینکه بتوانید عروسک ها،کتاب ها و لباس های موردعلاقه‌اتان را بردارید به شهر دیگری بروید ‌که از حملات وقت و بی وقت دشمن در امان باشید و خانه‌ی بزرگتان بشود اتاقی کوچک در یک کمپ. تازه در میان این همه ویرانی خاله و دایی عزیزتون در همون شهر میمانند و با شما نمی‌آیند.
شاید در اون زمان دیگه بغل کردن عروسک یا پوشیدن لباس رنگی رنگی یا غذای خوشمزه،دیدن کارتون مورد علاقه خیلی مهم نباشه ولی خبر نداشتن از اقوام و دوستان خیلی سخته و سخت‌تر اینکه امکان داره هر لحظه دشمن هجوم بیاورد و خونه،کوچه،محله و شهرتون رو یکباره تصرف کنه.
اما با شروع جنگ همه و همه‌چیز تغییر میکنه. گاهی این تغییرات به صورت بسیار مشخصی و گاهی هم به صورت کمرنگی نمایان میشن.
در جنگی که صدام راه انداخته بود اول شهر‌های جنوبی ایران درگیر شدند‌.و مردم باید دفاع می‌کردن.همه با هم از کشورمون به همراه نیروهای نظامی با دستانی خالی باید دفاع می‌کردن


پدر در کامنت از من پرسیدن چرا اسم وبلاگت با دستانی خالیست؟
می‌خواهم در این پست دو اتفاق عجیب و ترسناک رو براتون تعریف کنم. البته دیکتاتور ها از یادم نرفته.
نمیدونم اسم شهر هایی مثل گرنیکا و حلبچه رو شنیدید یا نه؟
واقعیتش اینه که منم تازه با این دو شهر آشنا شدم. فکر نکنید به این دو شهر سفر کردم،نه! گرنیکا در اروپاست اما حلبچه نزدیک همین ایران خودمونه.
اول بریم اروپا،کشور اسپانیا. سوار ماشین زمان میشیم و به سال ۱۹۳۷ سفر میکنیم.
میریم به شهر۱۶۲۲۴ نفره ای که با دستانی خالی به مردن دسته جمعی دعوت میشوند‌.
میپرسید ماجرا از چه قراره؟من ماجرا رو از یک اثر نقاشی متوجه شدم که نشان میدهد که اتفاق سرشار از خشونت و جنایته! نقاشی از پابلوپیکاسو به نام گرنیکا.
جنگ داخلی در اسپانیا رخ داده بود‌‌.جنگی بین ملی گراها به رهبری ژنرال فرانسیسکو فرانکو و جمهوری خواهان به وجود آمد. ژنرال فرانکو مثل بیشتر دیکتاتور ها کودتا کرد و خودش رو بالا کشید. در این جنگ وحشتناک پای موسیلینی و هیتلر هم به این کشور باز شد!!
من خیلی درباره دلایل این اتفاق نمیدونم اما ۲ دلیل که در کلاس تاریخی که میرم بهش اشاره شده بود رو بهتون میگم:
 اول اینکه که این شهر مرزی فرهنگی بود و کاملا مخالف دیکتاتوری فرانکو. براتون عجیب و دردناک نیست که مردم یک شهر،فقط به این دلیل که با اعتقادات فاشیسمی یک نفر مخالف بودند قتل عام شدند.

دلیل دوم خیلی غمگینانه هست:نازی ها که تازه تشکیل شده بودن می‌خواستن اسلحه ها و بمب هایی که ساخته بون رو امتحان کنن و در اون موقعیتی که داشتن کدوم شهر بهتر از گرنیکا که درگیر یک جنگ داخلی در اسپانیا بود؟
و گرنیکا در کمتر از یک روز کاملا ویران شد.
کودکان با اسباب‌بازی هایشان،دختری که برای خرید لباس عروسش از روستایی به گرنیکا آمده‌بود. آرزو ها،غم ها،شادی ها و ترس ها در یک لحظه تمام‌شد.
اگر عکاس ها،خبرنگاران و هنرمندان این اتفاق رو ثبت نمی‌کردن،تمداران این فاجعه رو به کلی از خاطر مردم حذف میکردن.
من فیلم"گرنیکا" رو دیدم و بهتون پیشنهاد می‌کنم که ببینید.
این واقعه برای ۸۳ سال پیش بود.

حالا میریم به ۳۴ سال پیش در آسیا،کشور عراق شهر حلبچه. حلبچه ای که مثل گرنیکا به صورت وحشیانه‌ای بمب باران میشه.
توسط یک دیکتاتور.او هم مثل خیلی از دیکتاتورها با کودتا به ریاست جمهوری عراق رسید.او هم مثل دیکتاتورهای دیگر هیولایی تشنه‌ی قدرت بود.اما این بار جنگی با کشور همسایه اش ایران را آغاز کرد.در پست بعد درباره‌ی این جنگ صحبت میکنیم.
اما اینجا می‌خواستم اشاره به شهر حلبچه کنم.شهری که مال کشور خودش بود.اما سلاح ها و بمب های شیمیایی کشورهای دیگر رو در شهر خودش ریخت.فقط خواستم بگم عجب دیوانه ای بوده!
من فقط یک عکس دیدم از ویرانی و جنایت حلبچه.پدری که نوزادش را در آغوش گرفته بود اما جلوی در خونه اش روی زمین برای همیشه خوابیده بود.او نتوانسته بود جان فرزندش را نجات دهد.بقیه عکسها رو دوست نداشتم ببینم.
در حلبچه هم اگر عکاسان و هنرمندان این فاجعه رو ثبت نمی‌کردن شاید فراموش میشد.این فاجعه رو فراموش نکنید تا در روزها و پست های بعد قصه دستان خالی دیگری رو براتون بگم.
فردا آزمون فارسی دارم دوست دارم بازهم اینجا بنویسم ولی باید برم سراغ تکالیفم


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سفر تعمیر آیفون تصویری در تهران mining فروشگاه تبلت ارزان قیمت کودکان و ضبط صدا یک روز در میان نامه فراهان کیان پردازش شرکت بهسازان توسعه آرمان (بتا) اجاره خانه در ترکیه آموزش انواع مهارت ها Wellcome To Personal Page